پستخانه۳

» ...من دیگر همه گفتنی ها را گفته ام و حرف نگفته ای درباره تو ندارم. با این همه تا آنها رویاهایشان را از دست ندهند باز حتی به دروغ هم شده از تو میگویم و دیگر در گفته های من رنگ چشمانت تغییر یافته...نامت عوض شده و قد کشیده تر شده ای.خلاصه اینکه با شکل تازه ات بیچاره ام کرده ای.
حالا باید آن باشی که آنها میخواهند.حالا باید تغییر کنی...تو باید چشمهای سبز داشته باشی.   

پستخانه۲

» ...حالا دیگر ماه هاست به پستخانه نمیروم چرا که پستچی ها ندیده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه ای هم بفرستی به دست من نمی رسد. آنها هر روز به خانه من می آیند و از شکل و شمایل تو می پرسند و اصرار می کنند برایشان از تو بگویم. دوست دارند هر روز چیز تازه ای از تو بدانند اما...

پستخانه ۱

 » هر روز به پست خانه میرفتم. آنجا همه مرا می شناختند و می دانستند که منتظر نامه تو هستم به همین خاطر بود که وقتی چشمشان به من می افتاد دست از کار می کشیدند و اظهار تاسف می کردند که هنوز نامه ات نرسیده است. رفته رفته اتفاقی که نباید می افتاد...افتاد...تو در پستخانه مشهور شدی...
 » 
چه عجب بلوگ اسکای تغییر کرد