نمیدانم...

نمیدانم او من شده است یا من او گشته ام.
آنچه هست و من آن را در خود میابم اینست که ما یکدیگر شده ایم چه فهمی در این جهان است که بفهمد یکدیگر شدن چیست؟
یه سری هم اینجا بزنید 

ما همه...

ما همه محکومیم.مثل یک نویسنده که محکوم است به نوشتن مثل یک نقاش که محکوم است به کشیدن و تصویر کردن مثل یک...که محکوم است به...ومثل یک انسان که محکوم است به زندگی کردن.
/خودم/
پس از کلی فکر کردن که بنویسم یا نه تصمیمم رو گرفتم.  شروع میکنم به نوشتن چون محکومم.چون هنوز به اون چیزی که میخوام نرسیدم من بهش میگم حق!
شروع میکنم به نوشتن و بیخیال بی معرفتی بعضی از دوستان میشم که کمی کم لطف بودن مثل الان که...
و شروع میکنم  به تنفس در هوای وبلاگ ها...

نمیدونم...

نمیدونم چی بنویسم چون دیگه حس ندارم بنویسم اصلا برای کی بنویسم... و این یعنی شکست ، یعنی نابودی ، یعنی الکی داری مینویسی ، یعنی کاسه کوزت رو جمع کن برو... یعنی...یعنی...اگه من چیزی ننویسم کسی نمیاد بگه کجایی چرا نمی نویسی اما چرا فقط یه نفر میاد این سوال رو بپرسه که خودش میدونه کیه لازمم نیست من اسمش رو بگم .خلاصه اینکه وبلاگ نویسی به ما نیومده.من مثل دیگران نیستم که الکی منت کسی رو بکشم که فلانی بیا به من سر بزن یا اینکه الکی از وبلاگی تعریف کنم. خیلی ها برام پیام میزارن اما من بهوشن سر نمیزنم چون فقط یک بار میان سر بزنن. شاید بگید خوب برو به وبلاگ های خوب سر بزن و پیام بزار ، اتفاقا نویسندگان این وبلاگ ها خیلی سختگیرن و به هر وبلاگی سر نمیزنن و به نوعی طاقچه بالا میزارن تو مایه های ناز کردن.
خیلی وقت پیش میخواستم یه مطلب این جوری بنویسم اما دست نگه داشتم ببینم چی میشه که چیزی نشد.خلاصه اینکه اگه وضعیتم با کمک شما خوب شد که شد ولی اگه نشد وبلاگ نویسی ام منتفی است...
تا مطلب بعد که نمیدونم کی هست فعلا...