بی وفا...


تو اتوبوس نشسته بودم...پیر مردی که بغل دستم نشسته بود یهو گفت:
عجب دوره زمونه ای شده همه دختر پسرا به هم میگم بی وفا دوستم نداری

سکوت


چه مهمانان بی درد سری هستند مردگان...نه به دستی ظرفی را چرک میکنند...نه به حرفی دلی را آلوده...تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت...

 حسین پناهی

هدیه ام از تولد


هدیه ام از تولد
گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی.

سنگ بوده ام
تو کوهم کردی
برف می شدم
تو آبم کردی
آب می شدم
تو خانه دریا را نشانم دادی.

می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی
 
« شمس لنگرودی»